داییش تلفن کرد, گفت: "حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟"

گفتم: "نه. خودش تلفن کرد.  گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین.  خیلی هم سرحال بود."

گفت: " چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده".

همان شب رفتیم یزد، بیمارستان.

به دستش نگاه می کردم. گفتم: " خراش کوچیک! "

خندید...

گفت:

" دستم قطع شده، سرم که قطع نشده"