یکی دو سال پیش با بچه های اردوی جهادی برا کار تو یکی از روستاهای تقریبا دورافتاده  (در مرکز ایران همین روستاها ی اطراف نطنز خودمان نه مناطق محروم مرزی) رفته بودیم  بچه های اردو تصمیم گرفتند که بعد از اتمام کار  برن دیدار با خانواده شهدا تو همون روستا.

پیگیر شدیم وآمار گرفتیم وآدرس منزل چند تاشهدای این روستا روپیدا کریم.کار که تموم شد یه آبی به دست وپا زدیم وآماده شدیم برا رفتن .

یه ربع بیست دقیقه ای تو راه بودیم بر طبق اون آدرسی که گرفته بودیم.

 به کوچه ای  باریک رسیدیم ،ته آن کوچه در چوبی کوچکی بود که یحتمل  منزل شهید بود 

در زدیم !

 پیرزنی (که احتمال می دادم مادر شهید باشد ) آمد ودر را باز کرد.

سلام کردیم وبا آن لباس های لجنیمون(بسیجی)در حال معرفی خودمون بودیم  

هنوز حرف هایم تمام نشده بود که حاج خانم گفتن:

"مگر دوباره انقلاب شده است"

این حرف حاج خانم مانند آبجوشی بود که یکباره بر روی سرم بریزند تن وبدنم را لرزاند وبا خود گفتم شاید جهادی ترین کار دیدار با خانواده شهدا محروم باشد واز آن روز به بعد اردوی جهادی صورت نمی دادم مگر این که در آن اردو حداقل چهار پنج تا از خانواده معزز شهدا را دیدار کنیم.

(این ماجرا خاطره ای از یک دوست عزیزاست  که برای حقیر شرح داده بودند حاج محمود تنها آن رابا اجازه به قلم آورده است.)