ممات

زندگی نیست "ممات" است تو را کم دارد ....

میانبر قربه الی الله!

میانبر رسیدن به خدا "نیت" است
کار خاصی لازم نیست بکنیم
کافی است کارهای روزمره مان را 
به خاطر خدا انجام دهیم
اگر تو این کار زرنگ باشی
شک نکن
شهید بعدی تویی
"شهید همت"
  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    خدایا ما رو می رسونی؟؟؟

    سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
    اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
    اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
    نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
    اما خبری از پول نبود… 
    به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
    گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!

    گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
    و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .

    خدای من!
    من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
    اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
    فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …

    خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
    الهی و ربی من لی غیرک ...
    .
    حدیث قدسی :
    خداوند متعال : اگر بندگان گناهکارم می دانستند چقدر مشتاق توبه و بازگشت آنان هستم، از شدت شوق می مردند.
  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    فقط خواهشمندیم خیابانی عاشق نشوید !

    یه ﺭﻓــــــــﻴﻖ ﺩﺍﺭﻡ ;



    " ﺍﺳﻤﺶ ﺧــــــــﺪﺍﺱ"



    ﺑﺤـــﺜـــــــﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺪﺍﺱ,



    ﺗــــــــﺎ ﺍﻭﻥ ﭘﺸﺘــــــﻤﻪ,



    ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧــــــــﺎﺹ



    ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻣﻴﻞ ﻣﺎﺳﺖ

    پ.ن:
    جملات مذکور جملاتیست که بعضی اوقات از برخی دوستان می شنویم
    و واکنش حاج محمود فقط هر هر وکر کر می باشدsm(15).gif
     قصد تحلیل این جملات رو نداریم 
    فقط خواهشمندیم خیابانی عاشق نشوید 
    باتشکر
    "فرماندهی خاکریز حاج محمود و رفقا"
  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    بی خبر شو...

    تا شدم بی خبر از خویش ، خبرها دارم 

    بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری !
  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید

    بزرگی میگفت :
    یک وقت، جلوى شما یک سبد سیب مى آورند.
    شما اول براى کناریتان برمى دارید، دوباره بعدى را به نفر بعدى میدهید ...
    دقت کنید!
    تا زمانیکه براى دیگران بر مى دارید، سبد مقابل شما میماند. ولى حالا تصور کنید همون اول براى خود بردارید؛ میزبان سبد را به طرف نفر بعد مى برد!
    نعمتهاى خدا اینطور است
    {-35-} با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید{-35-}

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    دنیا...

    دنیا دار آزمایش  است، خوشا به حال مقاومت  کنندگان،آنانی که در حوادث زندگی راه بندگان را پیش کردند و
    با تحمل مشقات فراوان در عمل ثابت کردند که فقط بنده الله هستند وبس،وشهادت دادند که لااله الا لله.

    شهید محمدعلی جابری

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    ازدواج ودم گاو

    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری با ازدواج موافقت خواهم کرد من دخترم را به تو خواهم داد.»

    مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»

    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!

    زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.




  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    حضرت آدم ...

    گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.

    به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
    گفت: «عقل
    پرسید: «جای تو کجاست؟»
    گفت: «مغز
    از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
    گفت: «مهر
    پرسید: «جای تو کجاست؟»
    گفت: «دل
    از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
    گفت: «حیا
    پرسید: «جایت کجاست؟»
    گفت: «چشم
    سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
    جواب داد: «تکبر.»
    پرسید: «محلت کجاست؟»
    گفت: «مغز.»
    گفت: «با عقل یک جایید؟»
    گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
    از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
    جواب داد: «حسد.»
    محلش را پرسید.
    گفت: «دل.»
    پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
    گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
    از سومی پرسید: «کیستی؟»
    گفت: «طمع.»
    پرسید: «مرکزت کجاست؟»
    گفت: «چشم.»
    گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

    گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»



  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    خانم معلم!

    معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود ، 

    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

    «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

    معلم گفت: 

    «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.

    ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.

    ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.

    ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

    ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

    ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.

    ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

    ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: 
    «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

    ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ،
    ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
    خدا می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.

    ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ،
    ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی..

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی

    حلاج ،بفرما ناهار!

    ظهر یکی از روزهای رمضان بود، حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت.

    جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند، ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.

    یکی از جزامی‌ها بلند میشه به حلاج می‌گوید: «بفرما ناهار

    حلاج می‌پرسد: «مزاحم نیستم؟»

    می‌گویند: «نه، بفرما

    حسین حلاج پای سفره جزامی‌ها می‌نشیند. یکی از جزامی‌ها می‌پرسد: «تو چطور که از ما نمی ترسی، دوستان تو حتی چندش‌شان می‌شود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»

     

    حلاج می‌گوید: «خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمی‌آیند تا دلشان هوس غذا نکند

    می‌پرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»

    می‌گوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»

    حلاج دست به غذاها می‌برد و چند لقمه می‌خورد، درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها به آنها دست زده بودند.

    چند لقمه که می‌خورد، بلند می‌شود و تشکر می‌کند و می‌رود.

    موقع افطار حلاج لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و می‌گوید: «خدایا روزه من را قبول کن

    یکی از دوستاش می‌گوید: «ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار می‌خوردی

    حسین حلاج در جوابش می‌گوید: «او خداست، روزه‌ی من برای خداست. او می‌داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بنده‌اش را می‌شکستم، روزه‌ام باطل می‌شد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»


    پ.ن:

    لازم به ذکر است که بگم منبع این داستان را نیافتیم!

    بر فرض صحت،نتیجه گیری شما از داستان چیست؟


  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • حاجی