چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود فرا خواهم گرفت!
نکته دیگر این است که:
شهدا زندگی منظم ومرفهی (البته دغدغه مدار)داشته اند و از آن زندگی منظم ومرفه خود دل کنده اند این نبوده است که وقتی شکست عشقی خوردند ، مشکل اقتصادی پیدا کردند یه خورده زندگی بهشون فشار اورد ویا از زندگی سیر شدند دستانشون را رو به آسمان بلند کنند بگن خدایا ما را شهید کن .
نخیر برادر من !
شهدا بهترین زندگی ها را داشته اند وبهترین ها را رها کرده اند .
پ.ن:
صرفا برای بچه های خاکریزکه حال وهوای عازم شدن دارند....
(حاج حسین نمیگم منظورم تو بودیا)
بزرگی میگفت :
یک وقت، جلوى شما یک سبد سیب مى آورند.
شما اول براى کناریتان برمى دارید، دوباره بعدى را به نفر بعدى میدهید ...
دقت کنید!
تا زمانیکه براى دیگران بر مى دارید، سبد مقابل شما میماند. ولى حالا تصور کنید همون اول براى خود بردارید؛ میزبان سبد را به طرف نفر بعد مى برد!
نعمتهاى خدا اینطور است
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید
شهید محمدعلی جابری
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری با ازدواج موافقت خواهم کرد من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»