وقتی که ما بچه تر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار می نشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق می گفتیم تا راه مان بدهند و قهر می کردیم و دور می شدیم تا نزدیک مان کنند، اما همین که هدفی پیدا می کردیم دیگر به توپ ها و بچه ها نگاه نمی کردیم، حتی اگر دعوت مان می کردند می خندیدیم و اگر دست مان را می کشیدند، نق می زدیم و فرار می کردیم. چرا؟
مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همه اش همان ها بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی می خواستیم برویم....
آه حالا می فهمم که چرا خیلی ها به توپ های بزرگتر و کره های زمین و ماه و خورشید هم همان طور نگاه می کنند و توپ بازی نمی کنند و اسیر بازی نمی شوند. اینها کاری دارند و هدفی دارند و این است که مشغول نمی شوند و سرگرم نمی شوند.
سرگرمی ها برای بیکاره هاست... 


استاد علی صفایی حائری
(کتاب رشد_ص34)