گاهی آنقدر در کوچه های فرعی وحاشیه ای دنیا فرومی رویم
که اتوبان های آن را فراموش می کنیم
اصل واساسهای آن را فراموش می کنیم
وشاید هم از اصل هایش می ترسیم 
از اساس هایش واهمه داریم
وشاید اصلا...
آنجایی سینه می زنیم که واقعا تکلیف نیست
آنجایی عرق می ریزیم که شاید اصلا دیگر در این برهه فاقد اثر ولزوم باشد...!
اتوبانهای دنیای من کجاست؟
پ.ن1:
می خواهم قدم در اتوبانی جدید بگذارم اما بسیار می ترسم 
شدید دلشوره دارم ،می گویم :بگذرم و رهایش کنم تا بعد های بعد وبیخیالش شوم اما نمی شود 
اتوبانی که در این زمان شاید کمی سخت باشد ،ایمان می خواهدالبت که در حفظ ایمان موثر است
ومسئولیتی می خواهد شاید بس عظیم.
اما....!
روزی استادی می فرمود :که آن موقع اضطراب ونگرانی زیاد است 
اما بعد خوب می شود .
نمی دانم....!
نمی دانم...!
نمی دانم...!
ان شاالله که خیر است...!

پ.ن2:
تا کی از ترس به خود لرزیدن
تا کی ازپنجره شک دیدن
بگذار تا که دل آزاد کنیم
زندگی را زسر آغاز کنیم
عمررا نیست مجال تردید
همه آنطور که هست باید دید
دل رها کن مکنش پای به بند
در دل را تو به تردید ببند!
ببند..
ببند...
ببند...

الهی وربی من لی غیرک!