آن بالا که بودم ، فقط سه پیشنهاد بود:

 

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا ،همسرم باشد.

خوشگل و پولدار،قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیمبا یک کوروت کروکی جگری.

تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگیسرطان میگرفت.

قبول نکردم.راست اش تحمل اش را نداشتم.

●□●

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :

پاریس خودم هنرپیشه می شدم وزنم مدل لباس،قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.

اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود

گفتم حرف اش را هم نزنید.

●□●

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد با دو پسر .

قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.

توی دخمه ای عینهو قبر ،اما کسی تصادف نکند کسی سرطان نگیرد.

قبول کردم.

 

حالا کلودیا

- همین که کنارم ایستاده است -

مدام میگوید :

خانه نور کافی ندارد

بچه ها کفش و لباس ندارند

یخچال خالی است.

اما من اهمیتی نمیدهم.

می دانم اوضاع میتوانست بدتر از این هم باشد.

با سرطان و تصادف.

کلودیا اما این چیزها را نمیداند.

بچه ها هم نمیدانند.

 

 

برگزیده ای از کتاب ؛

"پرسه در حوالی زندگی"